مدتی هست که با دوستان تشکیل یه گروه دوستانه مختلط شدیم فقط به قصد دوستی و تفریحات سالم و گردش درون شهری.
بعد از چند مدت یک دختر که از دوستان کلاس زبان سایر دوستان بود به جمعمون اضافه شد...منم طبق تاپیکهای قبلیم در انتظاری انتخابی درست بودم. این دختر نمیدونم با ورودش بدون اینکه کاری کرده باشه من به سمتش کشیده شدم...روز اول عکسش رو دیدم خوشم اومد و برای دیدار دسته جمعیمون که اولین بار این دختر خانم بود من پا پیش گذاشتم و دعوتش کردم اتفاقا خیلی خوشحال شد و استقبال کرد و حتی وقتی راه افتاد به من پیامک زد و خلاصه رفتیم دیدمش بیشتر خوشم اومد ازش و ارتباط دوستانه همه ما با هم شروع شد...منم قصد نداشتم زود دل بدم ولی نمیدونم چرا زیادی ازش خوشم اومد...رفته رفته متوجه شدم اعتقادات خوبی هم داره و تیپش ساده ولی خوش تیپه قیافه هم که خوب و زیبا هست از نظر من...برا همین گفتم حالا که تا این حد بنظرم مناسب هست بهش پیشنهاد بدم بریم بیرون حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم...خلاصه کنم که چندبار من پیشنهاد دادم و رد کرد.
گذشت و گذشت و بیرون میرفتیم دسته جمعی و حرف میزدیم و حتی جشن تولد نامزد دوستمون دعوت بودیم من نمیخواستم برم ولی دیدم این دختره میخواد بره منم گفتم میرم چون یه چندباری اصرار کرد که بیا و چون ماشین میاورد اومد دنبالم با هم رفتیم و برگشت هم باهاش برگشتم و حرف زدیم.
یکی از دوستای صمیمیم تو گروه که بهش گفته بودم از این دختر خوشم اومده و آدم بنظر منطقی ای میومد بهم گفت یه مدت صبر کن ببینم چجور دختریه بعد بهت میگم مناسب هست یا نه...دوستمم براساس تجربیاتی که داشت از ارتباط با چنتا دختر و همینطور رفت و آمد با یه سری دخترا به فکر خودش جنس دختر رو خوب میشناسه...خلاصه شروع به کندوکاو کرد...گذشت تا یه روز بهم گفت این دختر مناسب نیست و آدم پولکی ای هست و با اینکه میدونه فلانی (یکی از پسرای گروه) نامزد داره بهش پیام میده و حتی دختره پیشنهاد داده بیا بریم بیرون و یسری چیزای دیگه که فعلا ندونی بهتره. با اینکه میدونستم اون پسری که نامزد داره خرده شیشه زیاد داره و ممکنه دروغ زیاد بگه و آدم متعهدی نیست اینجوری حدس زدم که فکر نکنم این دختر تا این حد بی عقل و بی فکر و بی حیا باشه...با اینکه باور نکردم سعی کردم کمتر به دختره فکر کنم.
یه مدت به همین منوال گذشت..هرازگاهی با دختره چت میکردم وقتی میرفت جایی برام عکساشو میفرستاد و از یه پسر کوچولو که دارن شیطونه تعریف میکرد ازش عکس و صدا میفرستاد و ذوقشو میکرد..از یه طرف حرفای دوستم که بهم میگفت این دختر تو نخ من نیست و داره به کسای دیگه نخ میده از طرف دیگه این کارای دختره داشت کلافم میکرد. حس میکردم دختره ازم خوشش میاد و دوستم راجب این اخلاق دختره اشتباه میکنه.
یکی از دوستای دیگم تو گروه مدت زیادی بود نبودش اومد و قرار دسته جمعی میزاشتیم و تفریح میکردیم تا اینکه آخرین روزی که دوستم بودش شنیدم که با اون دوست منطقیم زنگ زدن به دختره و با هم رفتن برا یه نیم ساعت 45دقیقه ای بیرون و حرف زدن و خلاصه دوستم زنگ زد بهم گفت و حالمو گرفت گفت ببین با تو که اینهمه باهاش در ارتباطی نیومد ولی با این دوستمون که نبودش و تازه اومده بعد یک هفته اومد بیرون....منم خیلی تو ذهنم خورد این حرکت. از دست دختره دلخور و ناراحت بودم ولی به روش نیاوردم...از قبل یه پیام بهش داده بودم که نخونده بودش بعد که رفته بود خونه جواب داد و بهم گفت که بیرون بوده و قضیه داره و بعد برام میگه و فرداش اومد گفت آره دیروز با فلانی و فلانی بیرون رفتیم یهویی پیش اومد و یکم حرف زدیم رفتیم خونه.
دوستمم میگفت با اینکارش معلومه اصلا تورو نمیخواد و بیشتر تو نخ ما هس که باهاش بیرون بودیم...تو گروه هم توجه بیشتری به اون دوستم که هرازگاهی میاد نشون میده و خیلیا فکر میکنن از اون خوشش میاد. ولی من همچنان فکر میکردم که به منم نیمه نگاهی داره.
خلاصه من حرف دلم رو بهش زدم و گفتم ازش خوشم میاد و اون عکس العمل خاصی نشون نداد.
مدتی بعد بهش پیشنهاد آشنایی دادم گفتم دو هفته راجبم فکر کن میخوام بیشتر باهات آشنا بشم با اطلاع خانواده ها برا امر ازدواج...تو این دو هفته هم نمیخواستم بهش پیامی بدم ولی خب پیش اومد که هرازگاهی بهش پیام میدادم و ابراز علاقه هم مابین حرفام میکردم.
برام تعجب بود که چرا تو این مدت راجب خودم سوالی چیزی نمیپرسه...بعد از 10 روز با اینکه ته دلم روشن نبود یه جوری مابین حرفام بهش فهموندم اگر فکراشو کرده بهم جواب بده اونم گفت نمیخوام ناراحتت کنم ولی جواب من فعلا نه هست چون من هنوز تکلیفم با خیلی چیزا مشخص نیست گفت فکرتو از من آزاد کن و به زندگیت برس. منم بهش گفتم این جواب قانع کننده نیست من قصدم آشنایی هست و میتونیم با آگاهی خانواده ها رفت و آمد کنیم که تعجب کرد که واقعا فکراتو کردی و میخوای با دونستن خانواده ها اینکارو بکنی گفتم آره و گفت من فعلا نمیتونم خانوادمم سخت گیر هستن و یه جورایی جواب سر بالا داد.
گذشت تا یه روز جمع بچه ها رفتن بیرون و من و اون دختر نشد بریم و شب هم تو گروه (منظور گروه اجتماعی در واتساپ) بحثی بین همه در گرفت و یه نفر به گروه اضافه کردن که هم اسم اون دوست صمیمیم بود که همه فکر میکردن این دختر ازش خوشش میاد و کلی این دختر بیچاره رو گذاشتن سر کار...من فرداش که بحثها رو خوندم از دوتا از جمله هاش خیلی ناراحت شدم و برگشتم عینا جمله ها رو براش فرستادم و گفتم از یه طرف همچین حرفهایی میزنی از طرف دیگه کارایی میکنی که بنظر میاد از من خوشت میاد و اونقدر ساده ای که متوجه نشدی دیشب سرکارت گذاشتن و بهت خندیدن...اونم بعد یکساعت پیامم رو دید و شروع به توضیح دادن کرد که اگر فلان چیز گفتم منظورم این بود و شک هم کردم ولی نمیدونستم اون پسر نیست...خیلی ناراحت بودم برا همین فقط سکوت کردم برا 5-6 ساعت.
بعد که ناراحتیم کمتر شد و یکم به خودم اومدم گفتم اگه این دختر قصد دیگه ای داشت برای چی بیاد به من توضیحی بده وقتی ردم کرده اگر نسبت بهم بی احساس باشه...ازش معذرت خواستم و دلجویی کردم و دلداریش دادم راجب کار بقیه و حرف زدم آرومش کردم و در آخر بهش گفتم دوستش دارم...عکس العمل خاصی نداشت بهم گفت من تکلیفم با خیلی چیزا مشخص نیس برو دنبال زندگیت منم گفتم اگر از دختری خوشم بیاد که ببینم اونم ازم خوشش میاد حاضرم تا هروقت بشه صبر کنم..
به خودم جرات دادم ازش پرسیدم آیا از فلان پسر خوشت میاد یا نه گفتم صادقانه ازت جواب میخوام اونم گفت نه اصلا فقط از اخلاقش خوشم میاد و درکش میکنم...ازش پرسیدم از من چی خوشت میاد یا نه که گفت نمیخوام به این سوال جواب بدم.
گفتم تو وقتی بهم اعتماد داری عکس میفرستی باهام حرف میزنی تعریف میکنی مشخصه که ازم خوشت میاد گفت آره معلومه که اعتماد دارم ولی نمیدونم...بهش ابراز علاقه کردم ولی سعی کردم زیاده روی نکنم. ازم پرسید از چیه من خوشت اومده گفتم اخلاقت زیباییت اعتقاداتت تیپ ساده و خوشتیپت خندید و بعد گفت نمیدونی با چه آدم پیچیده ای طرفی گفتم اشکال نداره.
خیلی داستان طولانی ای شد ولی لازم بود بگم تا دوستان بتونن بهتر راهنمایی بدن....بنظرتون من بعد از این چکار کنم بهتره؟؟
حس میکنم فکرم داره زیادی درگیرش میشه و دارم بیشتر بهش علاقه پیدا میکنم
با توجه به حرفهای بالا....و حرفهای جدید زیر نظرتون رو دوباره اعلام کنید.
اول بگم این دختر 2 سال از خودم کوچیکتره یعنی 24 سالش هست.
دوم قصد کرده برا کنکور کارشناسی ارشد که اردیبهشت برگزار میشه شرکت کنه و تصمیم داره حتما قبول شه و حتی کلاس کنکور ثبت نام کرده و کتابخانه میره برا درس خوندن.
دیشب این دختر از گروه اجتماعی واتساپ که داشتیم رفت بیرون و گفت به علت مشغله میرم..من فکر کردم ممکنه از بچه ها ناراحت شده ولی دیدم کسی چیز بخصوصی بهش نگفته بوده که بخواد بره..برا همین دلیلش رو از خودش پرسیدم که کارای مهمت چیه و با خنده جواب داد که درس و ازدواج هست و منم یکم اذیتش کردم که داماد خوشبخت کیه و الی آخر که گفت نمیدونم کیه گم شده هنو پیدا نشده بعدم گفت میخوام جدی شروع کنم بخونم و ازدواج رو شوخی کردم هنوز عاقلم و این حرفا...یکم صحبت دوستانه کردیم و آرزوی قبولی براش کردم...تو فکرم اومد و ازش پرسیدم ببینم خانوادش راجب بیرون رفتن ما و اینکه گروه مختلط هست اطلاع داشتن یا نه که گفت مادرش اطلاع داشتن بهش گفتم اگر مادرت میدونن نمیپرسن که بالاخره دخترشون تو همچین جمعی خواستگار داره یا نه که گفت نه ولی یه جورایی میدونن تو خواستگاری کردی بهش رک گفتم فک نکنم گفته باشی چون خودتم تعجب کرده بودی که پیشنهادم جدی باشه گفت بهش گفتم..پرسیدم جوابشون چی بوده گفت گفتن بزرگترا باید تماس بگیرن اگر واقعا میخوای...گفتم اکی بعدش دراومد گفت حالا نمیخواد به مادرت بگی گفتم برا چی؟ گفت چون من الان نمیتونم تصمیم درست بگیرم نمیخوام تورو امیدوار کنم که بعد ضربه بخوری بعدم مکالمه رو خواستیم تموم کنیم که باز حس کنجکاوی اومد سراغم و ازش پرسیدم به مادرت گفتی من از کجا میشناختمت گفت خب یه بار قبلا گفتم دوست دوستای کلاسیم این دفعه که جدی گفتی گفتم ترم بالایی..یعنی میدونه.بعدم مکالمه تمام شد..البته یه تماس تلفنی هم گرفتم یکم احوالپرسی کنم فقط
حالا باز با توجه به این حرفهای جدید نظرتون چی هست؟؟؟